وقتی به نیویورک سفر کنید، هنگامی که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.
اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است
اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد بخت یارتان است
و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق مواجه هستید.
هاروی مک کی می گوید:
روزی
پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاکسی ایستاده بودم که راننده ای با
پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من
رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب
بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت:
«لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.»
بر روی کارت نوشته شده بود:در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:
«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و یک فلاسک قهوه رژیمی هست.»
گفتم:
«نه، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:
«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟»
و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت:
«اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.»
آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:
«این
فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من
می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی
به شما بدهم وگر نه می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم
از او پرسیدم:
«چند سال است که به این شیوه کار می کنی؟» پاسخ داد:
« 2 سال.»
پرسیدم:
«چند سال است که به این کار مشغولی؟»
جواب داد:
«7 سال.»
پرسیدم 5 سال اول را چگونه کار می کردی؟» گفت:
«از
همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می
آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.
روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به
سخنرانی کرد. مضمون حرفش این بود که:مانند مرغابیها که مدام وک وک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید.
پس
از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که
تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که
رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با
مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.
سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم
پرسیدم:
«چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
گفت:
«سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.»
نکته
ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را
حداقل با 30 راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط 2 نفر از آنها به شنیدن
آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.
بقیه چون مرغابیها، به
انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که
چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند
می خواهید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید یا برخیزید و اختیار زندگی خود را به دست بگیرید؟
برچسب ها: داستان، داستان آموزنده، داستان خواندنی، مرغابی، عقاب،
مرد جوانی که می خواست راه روحانی را طی کندبه سراغ کشیشی در صومعه استکا رفت.
کشیش گفت:"تا یک سال به هر کس به تو حمله کرد پولی بده"
تا دوازده ماه هر کس به جوان حمله میکرد جوان پولی به او میداد
آخر سال باز به سراغ کشیش رفت تا گام بعد را بیاموزر. کشیش گفت:"به شهر برو و برایم غذا بخر
همین که مرد رفت پدر خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میان بر به کنار دروازه شهر رفت
وقتی مرد جوان رسید پدر شروع کرد به توهین کردن به او.
جوان به گدا گفت: عالی است!!!!
یک سال تمام مجبور بودم به هر کس به من توهین میکند پول بدهم اما حالا میتوانم مجانی فحش بشنوم بدون آنکه خرج کنمپدر روحانی وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داد و گفت : برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفته ای به روی مشکلات بخندی
برچسب ها: داستان، داستان آموزنده، داستان خواندنی، مرد جوان، کشیش،
«فرانسیس چادویك»، اوّلین زنى بود كه كانال ارتباطى انگلستان را با شنا طى كرد.
او در اوّلین تلاش خود، در حالى كه فقط حدود پنج كیلومتر تا ساحل فرانسه فاصله داشت، با شكست مواجه شد!
در آن هنگام، مه غلیظى رویت ساحل فرانسه را براى او غیرممكن ساخته بود.
بعدها وقتى چادویك متوجه شد كه تا نزدیكى فرانسه رسیده بوده، گفت :
«در اوّلین تلاش خود، اگر فرانسه را دیده بودم، حتمآ به آن مىرسیدم.»- - - - - - - - - - - - - -کتاب داستان های کوتاه و شگفت انگیز «تـو، تــویی؟!»
برچسب ها: داستان، داستان آموزنده، داستان خواندنی، زن، شنا، انگلیس، فرانسه،
در بیستم جولای سال 1941، او به همراه 7 تن دیگر از همرزمانش به ماموریتی که گمان میکرد عادی است فرستاده شد.
پس از یک راه پیمایی کوتاه، او و افراد گروه دریافتند که ماموریت با آنچه تا آن موقع انجام داده بودند به کلی متفاوت است:
در پیش روی خود، آنها 14 شهروند اسیر شده را دیدند که با چشمان بسته، کنار دیوار، انتظار مرگ میکشیدند.
8 سرباز در دسته ی شولتز در 10-15 متری این افراد متوقف شده و دستور یافتند تا همه ی شهروندان را اعدام کنند. 7 نفر از افراد اطاعت کردند. در سکوتی که حکم فرما بود تنها شلیکهای متناوب تفنگ شنیده میشد. جوزف شولتز از دستور سرپیچی کرد.
کلاه و تفنگش را به زمین انداخت و آرام خود را در کنار شهروندان اعدامی قرار داد. او مرگ را به جای کشتن غیرنظامیان نومید انتخاب کرد. ثانیه هایی بعد جسد 14 غیرنظامی به همراه یک سرباز آلمان نازی روی چمنها قرار داشت. او به دستور مافوق، به دست همرزمانش اعدام شد.
این عمل نشان داد که انسان می تواند خوب یا بد بودن را انتخاب کند. این یک شورش نبود. یک کار قهرمانانه نبود.
داستان قربانی شدن هم نبود. و با این کارِ جوزف شولتز کسی هم نجات پیدا نکرد. همه به علاوه ی یک نفر بیشتر کشته شدند.
اما او نمونه ی یک انسان بااخلاق شد. او از تیرباران کردن امتناع کرد چون اینکار را غلط میدانست.
اینکه 14 یا 15 نفر کشته بشوند شاید در نظر اول خیلی مهم نباشد. اما برای او و ما چرا.
برچسب ها: داستان، داستان آموزنده، داستان خواندنی، سرباز، جنگ،
جمعیت زیادی دور حضرت علی علیه السلام حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:
- یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟علی علی علیه السلام در پاسخ گفت: علم بهتر است
زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.
در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همانطور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:
اباالحسن! سؤالی دارم، میتوانم بپرسم؟ امام گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: علم بهتر است یا ثروت؟علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ میکند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.
در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود:علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!
هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد.
او در حالی که کنار دوستانش مینشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟حضرت علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم میشود
ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده میشود.
پنجمین نفر که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.حضرت علی فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص ثروتمند را بخیل میدانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد میکنند.
با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم میخواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.
همهمهای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را میپرسند؟
نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت علی و گاهی به تازهواردها دوخته میشد.
در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:
یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟امام فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه میشود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام در پاسخش فرمود:علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش میماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمیگفت. همه از پاسخهای امام شگفتزده شده بودند که…
نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:
یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است
زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل میکند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان میشود.
نگاههای متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را میکشیدند.
در
همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس
نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبهرو چشم دوخت. مردم که فکر
نمیکردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام
مرد پرسید:
یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی میکنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضعاند.
سؤال
کنندگان، آرام و بیصدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامیکه آنان مسجد را
ترک میکردند، صدای امام را شنیدند که میگفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک
سؤال را از من میپرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی میدادم.
برچسب ها: داستان، داستان آموزنده، داستان خواندنی، علم، ثروت، علی(ع)،
ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻬﻮﻩﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﯾﻢ...ﺑﺴﻤﺖ ﻣﯿﺰﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﻭ
ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻬﻮﻩﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ... ﻭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﭘﻨﺞﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ... ﺩﻭﺗﺎ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺒﺎﺩﺍ... ﺳﻔﺎﺭﺵﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺩﻭﺗﺎ
ﻗﻬﻮﻩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ...ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻬﻮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ
ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﮐﻤﯽ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯽ ﺑﺰﻭﺩﯼ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ
ﺭﻭ ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ...
ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺎﻓﻪ ﺷﺪﻧﺪ... ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ
ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ...
ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﻌﺪﯼ ﻫﻔﺖﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻭﮐﯿﻞ... ﺳﻪ ﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺮﺍﯼ
ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺒﺎﺩﺍ...
ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻗﻬﻮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﻭ
ﻣﻨﻈﺮﻩﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﮐﺎﻓﻪ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩﻡ،
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺎﻓﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﻫﺎ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺷﺖ... ﺑﺎ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﻗﻬﻮﻩﭼﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻗﻬﻮﻩﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟
ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﺖ! ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻝ ﻗﻬﻮﻩ ﻭ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ
ﮔﺮﻡ ﺑﺪﻫﻨﺪ، ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻣﯽﺧﺮﻧﺪ...
ﺳﻨﺖ ﻗﻬﻮﻩﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻧﺎﭘﻞ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻢﮐﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪﺟﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ
ﺳﺮﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩ...
برچسب ها: داستان، داستان آموزنده، داستان خواندنی، قهوه، قهوه مبادا، دختر، مرد،
((تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه میشد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:«تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه! برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطهگذاری کرد :«تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم. نه برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطهگذاری کرد:«تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادرزادهام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:«تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادر زادهام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»
نكته اخلاقی:
به واقع زندگی نیز این چنین است:
او نسخهای از هستی و زندگی به ما میدهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطهگذاری کنیم.
از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست.فارغ از اعتقاد مذهبی و یا غیرمذهبی به هستی و زندگی
از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطهگذاری ما دارد
برچسب ها: داستان، داستان آموزنده، داستان خواندنی، زندگی، داستان زندگی،
.: Weblog Themes By Pichak :.